گفتنی های دست های پینه بسته

ساخت وبلاگ
با آستین لباسش ، سیل اشک های پی در پی را روی صورتش پاک کرد و در گوشه ی این اتاق سرد تاریک و عاری از هر وسیله ای محکمتر زانو هایش را بغل گرفت. حالا باید چه میکرد؟!فکر این جایش را نکرده بود. آخر چطور ممکن است مادرش بدون هیچ خبر و نشونه ای خانه اش را عوض کرده باشد؟ در این شهر غریب کجا را باید میگشت؟ چی؟؟ برگردد؟؟ هرگز! بعد از آن بی خبر آمدن و فرار کردن از خانه ی عمو چطور روی برگشت داشت؟ تازه برمیگشت که چی؟ با آن همه بچه ی قد و نیم قد و لقمه ای نان آن هم بعضی شب ها به زور! وای که اگر عمویش می فهمید فلکش میکرد . باز خداراشکرکه صاحب خانه مردی باخدا بود و گذاشت دراین اتاق مادرش بماند! خسته و با دلی ضعف کرده و زانویی لرزان  آنقدر به آینده ی نا معلومش فکر کرد تا خوابش برد. به راستی که کودکی شش ساله در شهری دو برابر شهر خودش چه میشد؟؟ صبح روز بعد چشمانش را از زور پیچ و تاب شکم و درد گردن باز کرد . مدتی گذشت تا وقایع پیش آمده را به یاد بیاورد . صدای بچه ها و توپ بازی از کوچه می آمد .به بیرون از خانه رفت و غرق در فکر محو بازی بچه ها شده بود که یکی از آن ها : آهای ما یکی کم داریم اگه میخای بیا بازی کنیم . پیش رفت و مشغول بازی شد .پس از گذشت مدتی با آن ها دوست شد و مشغول قصه و تعریف ! هرچه سخن از پدر و مادر و نام و نشانی اش میشد به ترفندی از زیر جواب دادن به سوال ها درمیرفت !! مغرور بود و متنفر از ترحم دیگران ! روزها میگذشت و پسرک انتظار پشت انتظار که شاید مادرش برگردد و شاید و شاید.. پولی که نداشت ، غذایش هم همین مقدار اندکی تغذیه ها و مغز و بادام هایی بود که دوستان تازه اش در بازی ها اورا سهیم میکردند و جایش هم همین اتاق ! تقریبا میشود گفت به جز امید هیچ چیز نداشت! روز بعد مردصاحب خانه به سراغش آمد . خودش خوب میفهمید که تا آن زمان هم زیادی مفت و مجانی مانده بود .سرش را زیر انداخته بود و با انگشتانش بازی میکرد . روی نگاه کردن به مرد صاحب خانه را نداشت . 

+چند روزی اینجایی و هم من هم خودت میدونیم که دیگه مادرت برنمیگرده !    تازه تو فرض کن برگرده. چطور فک کردی قبولت میکنه؟ شوهرش میزاره؟؟ مگه شرط اولش نبودن تو و خواهرت نبودین ؟ 

جملات عرق سردی میشدند و برکمرش می نشستند 

+ تو نمی تونی دیگه اینجا بمونی چون قراره مستاجر جدید بشونم اما خب خدارو خوش نمیاد توروهم ول کنم به امون خدا .بچه ای .خدا قهرش میگیره.امروز باهم میریم پیش خیاط محلمون اونجا کار کن پیشش و هم یه جا خواب بهت میده هم یه چیزی که شکمتو سیر کنی 

_دستتون درد نکنه آقا. جبران میکنم 

به این ترتیب مدتی توی خیاطی مشغول به کار شد .روزها کار میکرد و شب ها تو مغازه میخوابید اما چون دست ها ش زیاد عرق میکرد نتوان ست مدت زیادی آنجا کار کنه و بیرون آمد .بعد از آن یش پنبه زنی مشغول به کار شد و آن جا هم بخاطر حساسیت به پنبه ها و رفتن آن ها به ریه زیاد دوامی نیاورد و قید پنبه زنی را زد! تا اینکه با برق کشی آشنا شد و پس از مدتی آموزش کنار دست صاحب کارش ، دراین کار خبره شد و پیشرفت زیادی کرد . حالا پس از چند سال  مغازه ای برای خودش داشت و پول خوبی درمی آورد و برای خودش برو و بیایی داشت ...مدتی بود که به خانه ی خاله اش سر میزد و عمویش هم  از همان  موقع که بازگشته بود ابدا اهمیتی نسبت به فرارش نداده بود . به قول  عمویش حالا جوانی بیست و سه ساله خوشتیپی شده بود که می بایست همسری میگرفت و از این بلاتکلیفی در می آمد . صبر را بیشتر از این جایز نمیدانست ! همین الان هم دختر خاله اش چندین خواستگار داشت . او حتما باید برای او میشد و تمام! خودش به خواستگاری رفت و مقدمات عروسی را برپا کرد و زندگی ساده ای را آغاز کردند . همسرش را بی نهایت دوست داشت ولی این باعث نمیشد که عصبانی نشود ، فریاد نکشد و همه چیز را بهم نریزد ! اگر اینکار را نمیکرد قطعا هیچ چیز روی هم بند نمیشد ! خاله اش و حتی مادرش هم بعد از شنیدن اوضاع خوب پسرش بازگشته بود و پس از مرگ شوهرش تمام مخارج او  با آن خواهر و برادر های ناتنی برعهده ی او بود !  روزگار میگذشت و او حالا یک پسر و سه دختر داشت و همه چیز بر وفق مراد بود تا اینکه دوستانش دائم زیر گوشش خواندند که : تو این شهر حیف شدی بیا شهر خودت مرد!! اونجا کارو بارت خیلی بهتر میگیره و  او با تمام مخالفت ها و گریه های همسرش اساس را به سمت شهر خودش بست . در بهترین نقطه ی شهر و از بهترین مصالح خانه ساخت ! بهترین کاغذ دیواری ها و مبل ها را انتخاب کرد تا بلکه دل زنش کمی نرم شود و شد! اما تازه شروع روزگار بد بود! کار ها که بهتر پیش نرفت هیچ ، همه چیز بهم ریخت !  کامیون جنسش در راه  تصادف کرد. پول همه ی جنس ها را از فروش مغازه ها و زمین ها داد . دیگر آه در بساط برایش نمانده بود  اما نا امید نشد و به هر زحمتی بود خانواده اش را راضی نگه میداشت ... تا آن روز شوم که با کامیونی تصادف کرد . یک هفته در کما بود تا بلاخره به هوش آمد عصب صورتش قطع شده بود ! چشمانش بسته نمیشدند و دخترانش با گریه برای خشک نشدن آن تیله های سبز پر از زندگی چشمانش را با دستمال می بستند . فکش حرکت نمیکرد و با دستان کوچکشان به پدر در غذا خوردن کمک میکردند ! هزینه فیزیوتراپی سرسام آور بود ، درحدی که خودش از پس خودش بر آید جلسه ها را شرکت کرد و قید خیلی چیز ها را زد! پسری فوق العاده سر به هوا و بازیگوش داشت که به هیچ صراطی مستقیم نبود و چاره اش را نمیکرد ! خوش قد و قامت بود و خوش چهره و دختر ها حتی جلوی روی او شرم نمیکردند! و اوهم فلکش میکرد! تا میتوانست میزدش . این حاصل دست رنجش نبود! حاصل پول  حلال و زحمت هایش! توقع داشت پسرش مثل خودش کاری باشد و نامش میان مردم نیک و سرش بالا! خیلی زود سرکار مشغولش کرد و برایش زن گرفت و بماند که چه قدر جگرش را خون کرد! زندگی دختر بزرگش جگرش را پاره میکرد و به هر ترتیبی شد نمیخواست برای دختران بعدیش آن سرنوشت شوم تکرارشود! با همه خانواده اش قطع رابطه کرد ! فامیل مسخره اش میکردند که ها دخترانش را میخواهد بفرستد دانشگاه ! اما برایش اهمیتی نداشت ! به خانه که می آمد ، تلاش و نجابت دختر هارا که میدید قید همه دنیا را میزد ! سه دختر آخرش راه به دانشگاه فرستاد و با تمام تنگ دستی ها و سختی ها کار کرد و دستش را جلوی هیچکس دراز نکرد و فقط اگر ذره ای ذره ای از غرور بی جایش را کنار میگذاشت و خودش را بیمه میکرد ! دیگر من نوه هیچ فقط و امایی در شخصیت این مرد سختی ها و غم غصه ها برای شما نمی آوردم ! و درنهایت همین کار دستش داد و وقتی برای بار دوم از طبقه دوم به پایین افتاد دیگر نتوانست حرفه اش را ادامه دهد و خانه نشین شد... 

چیزی که باعث شد درباره اش بنویسم تلاش مثال نزدنی و هرگز ناامید نشدنش است . برایش چراغ خواب دست سازم را بردم که درست کند ! تا عیب و ایرادش را نفهمید ول نکرد ! در حالی که من با همه ی وضعیت قرمز زندگی ام و دانستن تمام شرایط و جدیتش !!! جرئت میکنم بارها ناامید شوم و زیر همه چیز بزنم و مثل ترسوها فرار کنم!! میخواستم یاد آوری کنم من نوه این پدر بزرگم! من اگر از این خانواده ام که هرکدام صد صفحه وصف تلاش های باور نکردنی اشان است نباید اینقدر ساده و احمقانه کم بیاورم ! نباید!


برچسب‌ها: Emmily
+ نوشته شده در  شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶ساعت 21:43  توسط امیلی  | 
زیبا رویی!...
ما را در سایت زیبا رویی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emmi-diary بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 1:42