+یه یه هفته ای بود زیادی آروم شده بودم و جز زل زدن به دیوار کنار تختم و غذا خوردن هیچ غلطی نکردم و کم کم داشتم خوشحال میشدم منم مث باکلاسا افسردگی گرفتم که امروز فهمیدم اون یکی دندون عقلم داره پا به عرصه وجود میزاره و کلا موضوع منتفی شد:/ اصن به این فک نکنین که من تسلیم میشم و میرم جراحیش میکنم :|| من نمیتونم یه هفته غذا نخورم خودش یه غلطی کنه من هزینه هاشو قبول نمیکنم :|
+ گفتم هزینه ..یه کیس فوق پولدار پیدا شده شدیدااا اصرار داره که هزینه هامو قبول کنه و جالب ترش اینه که بدون هیچچچ چشم داشتی[ارواح عموش] و باورتون نمیشه از خوبیای این بشر همینقد بگم براتون که تمام فانتزیامو به حقیقت تبدیل کرده ...اونواع اقسام جملاتی که تو فیلما و تو کتابا یاد گرفتم و دوززز داشتم واس یکی بگمشونو گفتم:))) [ منو با ارزش تر از اونیم که با چنتا اسکناس بتونی بخریمو و اینا) و خطاب به همه اونایی که میگفتین من آهن پرستم : شصت:| و خلاصه براش نوشتم ده منفعت که از دوستی باهاش به دست میاوردم و گفتم و اون با ذوققق گفت :خببب دیگه چی میخوای؟؟؟ و من گفتم:ولی نع نمیخوام ()عقده ایم خودتونید .خلاصه که خیلی خوش گذشت.
+ماگ خوشگلمم افتتاح کردم به صرف یک نسکافه جیگر
+هفته دیگه میخوایم بریم بندر و قشم ..یکی بیاد جاهای دیدنیشونو بگه ..دریا خیلی دوز دارم اما به شرطی که بزارن به حال خودم باشن نه اینکه هی بیان کنار گوشم زر بزنن و مثلا بخوان مزه بپرونن که چته و چرا جفتک نمیندازی مث همیشه یا اینکه یکی هی بگه پیس پیس :| ..دفعه قبلی دوتا دختر افتاده بودن دنبال پسرخالم :/ تا تو دریا میخواست بره میومد لباس منو میگرفت میگفت باهام بیا من از اینا میترسم :/ جریانی داشتیم اصن .حالا قبلش داشت زر میزد که جز خدا از هیچ بنی بشری نترسیده !! ینی اوضاع به حدی جدی بود که خاله و مامانم اعتقاد داشتن دختر خاله پسرخاله بهم محرمن و من اصن اشکالی نداره دست پسرخالمو بگیرم :/ اینقد خوب بود :))
برچسب : خوشبختی, نویسنده : emmi-diary بازدید : 64