خاطره اولین گروه کوهنوردی

ساخت وبلاگ
چقد دلم میخواد بنویسم الان ..از چی؟؟ نمیدونم ! مثلا از خاطره هام شاید ، ازبرنامه ریزیام واسه آینده ، از الان که اصن نمیدونم داره چی میشه...میدونی همیشه ذهنم صدجاهست . گاهی وقتا فکر میکنم کاش میشد هم زمان همه چیزایی که تو سرته رو بگی تا خالی خالی بشه و چیزی از قلم نیوفته که باز تا حرف اومد از دهنت دربیاد یاد اون یکی موضوع بیوفتی تمرکزتو از دس بدی و نفهمی اصن چی داری میگی !حالا اینارو ولش کن ..همون خاطره بهتره ! 

امروز هوا ابریه و آخرای پاییز کم کم و نمیدونم سردی هوا نسبت به سالای دیگه بیشتر شده یا من اینجوری حس میکنم ؟! هرچیه که یاد زمستون و خاطراتش میوفتم هی..! 

یه روز صبح جمعه بود و رو کوه ها تمام  برف نشسته بود و من از ذوق داشتم میمردم آخه قرار بود با استالین و گروه کوهنوردی پسرخالش بریم کوه ...اما از شانس خوب یا بد من ، این پسرخاله جان فوق العاده با من بدن و من هم با ایشون !! من اصن قصد نداشتم که اون روز به این قشنگی رو خراب کنم اما اون نزاشت و همون اول راه بساط تیکه پرونی و پوزخندای مزخرفشو با اون پک و پوز کج وکولش به نمایش گذاشت و حسابی حالمو گرفت . من با خودم همون اول راه عهد کردم حال اینو نگیرم اسممو عوض میکنم ! خلاصه که در راه رفتن بودیم و بنده هم درکمین که چیکار کنم و رییس گروهشونم دائم رو مخ من که اطلاعاتشو از شجره نامم کامل کنه  ...و اینم بگم که کل گروهم حسابی هوای من و استالینو به عنوان عضو جدید داشتن و هرشیطنتی میکردیم هیچی نمیگفتن و استارتشم من زدم با گلوله برفی که دقیقا وسط کله کچل سرگروهشون وقتی داشت میگفت جرئت دارید برف بازی کنید تا براتون بگم چی  فرود آوردم و بقیم با سوت و دست و لایک استقبال کردن و خود سرگروهم خندش گرفت و با چوب دنبالم افتاد .همینجوری به راه رفتنمون ادامه دادیم و بچه ها با من و استالین حسابی رفیق شده بودن که باز پسرخاله ی تیکه دیگه انداخت و من ی نگاه بهش کردم  [پسرخاله چشای عسلی و صورت استخوانی داره و پسرخوبیم هست تنها ایرادش درفوق العاده لاغر بودن و کمرباریکشه]  بش گفتم : شلوارت نیوفته اوسا و با استالین هرهر بهش خندیدیم و اونم سرخ شدو یه بی تربیت گفت و به پند و اندرزاش داشت ادامه میداد که سکندری خورد و باز ما خندیدیم  و نشست تا بند کفششو ببنده و زیر لب داشت هی غرغر میکرد به جونمون که سبکید و فلان درهمین حین من یواشکی  یه گلوله برف برداشتم و رفتم بالا سرشو انداختم تو یقش . یکم که گذشت دادش دراومد شبیه موج خودشو تکون میداد و فحش من میداد و من نهایت لذتو وقتی بردم که داد زد لعنتییی رفت تو شلوارم  ینی هرچی از لذت اون لحظه براتون بگم کم گفتم :) و اونجا آغاز جنگ ما بود و اوجش وقتی بود که رسیدیم بین دوتا سنگ که پررر برف بود و اومد برف بریزه رومن که من و چنتا دختر که دل خوشی ازش نداشتن از قبل برنامه ریخته بودیم و همین ک اومد دستشو خالی کنه ما تبدیل به آدم برفیش کرده بودیم و این وسط فقط ی دختر حسابی خودشیرین بازی درمیاورد و همش میرید به نقشه های ما و میرفت طرف اون که ب حساب اونم رسیدیم و کم کم همه به جمع ما ملحق شدن و دوتا گروه شده بودیم  و یکی از پسرا بود که تقریبا پدر همه رو درآورده بود با گلوله های محکمش که با ی گلوله به گردنش رکورد گلوله نخوردنشو شکستم و از اونجایی که کلی تا اون موقع سعی کرده بود جنتلمن وار رفتار کنه یهو داد زد کدوم خرررری بود و با دیدن اینکه ی دختر بش زده حسابی کفری شد و من لایک شدم :))) اینم بگم که من نشونه گیریم افتضاحه و اون روز فقط رو شانس بودم خیلی :)) یه پسر خیلی خوب و نجیبم همراهمون بود که همش سرش تو گوشیش بود و یه جا یواشکی دور از مامانش گیرش آوردیم و کل هیکلشو بابرف پوشوندیم ..من هی میگفتم اینا همش اداشه وگرنه پسر خوب اصن وجود نداره حالا هی از من اصرار و از بقیه انکار ...قرار شد اگه تونستم شمارشو گیربیارم هرچی من بگم همون میشه  ...تو مینی بوس تو راه برگشت که بودیم  من داشتم فک میکردم حالا پسری که حتی اسم فامیلشو نمیدونم باید از کجا شمارشو گیر بیارم :| که همون موقع از روشمارش واس پسر کناری خوند و منم. ژست همین غیبگوها به خودم گرفتم عین همین استیکره که یه عینک افتابیم رو چشمشه گفتم استالین یادداشت کن تا شمارشو بگم :))) و اینجوری بود که اون روز تموم شد و سرآغاز یه رفاقت جالب ...! ولی به جرئت بهتون بگم که واقعا بهتر از اون من تاحالا ندیدم و  اون نمونه یه مرد تمام عیاره که در شعر گفتن هیچکی به پاش نمیرسه ...صداش میکردم فرهاد بخاطر شعراش و اونم میگفت ماه پری ..نمیدونم چرا 

خوشحالم که خدا تو زندگیم یه همچین کارنامه سفیداییم بهم نشون داد...امیدوارم هرجا هست خوب و خوش و سالم باشه ..:)

+خوب بودن لبخند خیلی قشنگی رو لبای بقیه از یادآوری خاطراتتون میاره..حالا اصن ارزش داره که آدم کینه تو دل بقیه به جا بزاره؟؟


برچسب‌ها: خاطره بازی زیبا رویی!...
ما را در سایت زیبا رویی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emmi-diary بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 8:23