احساسات غلیظ پدری

ساخت وبلاگ
چن روزه هی از بابام اصرار که پاشو بریم عقد دختر دوستش هی از من انکار ..

امروز بعد کلی مقدمه چینی اومده میگه : میدونی واس این میگم که دختر خوب نیس منزوی باشه دختر باید تو جامعه باشه :|

داداشم : واویلان به این گفتی منزوی ؟؟ این فقط شباتو خونه پیداش میشد که این هفته همونم نبود:|

من: این ننته اسم واس چی دارم پس؟؟

بابا : نه منظورم یه اجتماعیه که این دیده بشه 

من: برای این اسم گذاشتی نگی این 

داداش:خخخ فمیدی منظور بابارو؟؟ میخاد بندازتت به یکی راحت شه از دستت

من:/

بابا: آ باریکلا پسر باهوشم :)) والا چیه بره از دسش راحت شیم 

من: وایسا برم ببینی چطو برکت از خونت بره بی لیاقتا :/

بابا: ن بابا فقط یخچالمون به این زودیا خالی نمیشه :/ 

یکی به من بگه این دختر لوسای بابایی دقیقا کیان؟؟؟ ما دوتا که سایه همو با تیر میزنیم:/ تنها موقع پایه شدنمون باهمم وقت ریدن رو بقیس:/ 

ینی یه جوریه که هم از حرف زدن باهاش متنفرم هم از حرف نزدن باهاش :/ 

ولی خودمونیم بفهمه چه غلطی کردم بگای سگ میرم :))) اما خب میدونید زندگی همین هیجانات باحال ناکه :) وقت عمل هی به خودم میگفتم اگر صندلی زیرپام دربره یه تیکه گوشت فلج که میشم هیچ بیاد اینجا ببینتمم همه چی لو میره بدبخ میشم :/ ولی هیچی نشد :) 


برچسب‌ها: شرح حال زیبا رویی!...
ما را در سایت زیبا رویی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emmi-diary بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 17:35