امروز بعد کلی مقدمه چینی اومده میگه : میدونی واس این میگم که دختر خوب نیس منزوی باشه دختر باید تو جامعه باشه :|
داداشم : واویلان به این گفتی منزوی ؟؟ این فقط شباتو خونه پیداش میشد که این هفته همونم نبود:|
من: این ننته اسم واس چی دارم پس؟؟
بابا : نه منظورم یه اجتماعیه که این دیده بشه
من: برای این اسم گذاشتی نگی این
داداش:خخخ فمیدی منظور بابارو؟؟ میخاد بندازتت به یکی راحت شه از دستت
من:/
بابا: آ باریکلا پسر باهوشم :)) والا چیه بره از دسش راحت شیم
من: وایسا برم ببینی چطو برکت از خونت بره بی لیاقتا :/
بابا: ن بابا فقط یخچالمون به این زودیا خالی نمیشه :/
یکی به من بگه این دختر لوسای بابایی دقیقا کیان؟؟؟ ما دوتا که سایه همو با تیر میزنیم:/ تنها موقع پایه شدنمون باهمم وقت ریدن رو بقیس:/
ینی یه جوریه که هم از حرف زدن باهاش متنفرم هم از حرف نزدن باهاش :/
ولی خودمونیم بفهمه چه غلطی کردم بگای سگ میرم :))) اما خب میدونید زندگی همین هیجانات باحال ناکه :) وقت عمل هی به خودم میگفتم اگر صندلی زیرپام دربره یه تیکه گوشت فلج که میشم هیچ بیاد اینجا ببینتمم همه چی لو میره بدبخ میشم :/ ولی هیچی نشد :)
برچسب : نویسنده : emmi-diary بازدید : 48