آخرین سفر شهریور

ساخت وبلاگ
یک هفته ای بود درون خانه و کاشانه امان ساکت و مغموم و درخود فرورفته و آروم کنج تختمان می نشستیم و به محله گل و بلبل خیالمان خیره میشدیم تا اینکه زورکی به مسافرت ناخواسته فراخواندمان!  ما گفتیم که مارا نبرید حالمان بداست و بدتر میشود و گفتند بیا و ما گفتیم رابطه مان با شما آنقدری بد میشود که نشود درچشمان هم نگاه کنیم و گفتند بیا و رفتیم! روز اول با خودمان گفتیم خب خیلیم بد نیست باید بتوانی از بدترین شرایط ها هم لذت ببری و طی یک عملیات به رفیقمان پیغام فرستادیم که بساط صفا را آماده کنید که آمدیم و او جووون و شکلکی برایمان فرستاد و از عصر دست در دست هم انواع و اقسام کافه ها را آباد کردیم و پاساژها و مغازه ها را دید زدیم و گفتیم و خندیدیم و به این ترتیب روز اول تمام شد.  روز دوم با آن ها همراه شدیم که طی قول داده شده بهمان خوش بگذرانند!! و البته خب ریدند!  و شد آنچه نباید میشد و ترک دلمان شکست و هوا ابر شد و با چشمان شبنم زده و اما تیپ سکسی وارمان زدیم بیرون و بچه های قوممان را فرستادند پی امان و ما غر زدیم خلاف سنگین می خواهیم و او انواع خلاف های سنگین را برایمان به ردیف چید و جدی درون چشممان زل زد کدامش و ما بغض کردیم و گفتیم هیچکدام و او قهقه زد و دورمان زد و گفتیم تند برو و تند رفت و گفتیم تندتر و تندتر رفت و با هرکلامش قهقه زدیم  و قهقه وقهقه!  با ابی از گل بهارش فریاد زدیم و گفتند بیا ببریمش پارتی پس فرداها و نیم نگاهی بهمان میکرد و میگفت نچ به صلاح نیست و ماهم گوش میکردیم و بقیه اعتراض و اوهم رو به آن ها گفت خفه باشند که صورتمان قرص ماه هست و بهمان گیر میدهند و این به صلاح نیست و بقیه نگاهی به ما کردند و خفه شدند و ما خب خجالت کشیدیم و البته ذوق هم کردیم نه از قرص ماه بودنمان از توجه شان و رفیقشان زنگ زد و قرار شد تا مسیری همراهمان باشد و روبه آن یکی دخترک قوممان گفت بیاید کنج دلمان بنشیند و دوستش گفت که این چه کاریست و راضی به زحمت نیست و رو به دوستش گفت زحمت نبود و نمیخواست کنار ما بنشیند و رفیقش تا ده دقیقه پوکر فیس به ایشان نگا کرد و ماها قهقه زدیم و نصیحتمان کردند و گفتند و گفتند و به جرئت میگوییم که شیرین ترین و لذت بخش ترین نصیحت عمرمان بود و فقط ایشان بلد بودند جوری نصیحتمان کنند که ما لج نکنیم و البته سرزنشمان هم کردند که چرا انتخاب رشته نکردیم و در نهایت ما پشیمان نیستیم!! و البته راه و مسیرمان به نظر می آید مشخص شده باشد و ما به حقیقت های تلخ و شیرینی پی بردیم که اکنون خوب نیستند اما به گمانم یک روزی برایمان خیلی خوب میشوند و روز دوم هم پایان یافت و روز سوم هم با رفیق جان و آن یکی رفیق دلبرمان رفتیم و ایشان تقریبا میشود گفت پاساژهارا درو کرد و کلی کافی شاپ زدیم و گفتیم و خندیدیم و ما اصلا و ابدا غمگین نیستیم که هیچ چیز نخریدیم و فکر های زیادی درسر داریم و هم اکنون مسافرتمان به پایان رسیده و در راه بازگشت به خانه و کاشانه امان هستیم و ما قرار است همه ی همه ی این سکوت هارا قورت دهیم و طوفان شویم و کوه شویم و بلند شویم و فکرهای سوم زده امان را تف کنیم و باقی بمانیم و از لکه های جوهر تنفرمان با خط خوش بنویسیم و افسار زندگیمان را از دست راهزن های هرجایی پس بگیریم و البته دیگر با آن ها خوب نمیشویم وکالری هم به هدر نمیدهیم! 
+همه ی آن ادعازاه هم هیچی نشدند! و حسابی ساکت و آروم به گوشه ای خزیده اند تا سوژه ی بعدی و دردها و گوش های زخم زبان شنیده ی ما مستانه می خندند!  

+ استالین جان زحمت بکشد بیاید  کاما ویرگول های متن را بگذارد. گشادیمان شد

زیبا رویی!...
ما را در سایت زیبا رویی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emmi-diary بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 9:26